اما یک سلام متفاوت هم هست که همیشه دست نمیدهد؛ سلامی که خیلی وقتها از آن غافلم. ممکن است به زبانم بیاید، ولی آن سلامینیست که باید باشد.
وقتی که حواسم هست، دوست دارم سلام کنم، دوست دارم سلامم را تکرار کنم، سلام کنم و شادی را زیر پوستم حس کنم؛ سلام کنم و با تمام وجودم احساس امنیت کنم. دوست دارم سلام کنم و بمانم. بمانم و بگویم و بشنوم و لذت ببرم و این لحظهها را تا جایی که میشود طول بدهم.
معمولاً صدایی میشنوم، سلام میکند، جواب سلامش را میدهم، شاید بیآنکه ببینمش. خیلیوقتها که دوست عزیزی سلام میکند، بیاختیار نگاهم به سمت او میچرخد؛ انگار نمیتوانم بیآنکه او را ببینم، جواب سلامش را بدهم.
اما سلامی هست که دوست دارم احساسش کنم؛ سلامی که با آن، حضوری را حس کنم؛ صدای بیصدایی را بشنوم که فکر میکنم فضای وجود بعضیها را پر میکند. دوست دارم من هم به آن حلقه وارد شوم؛ وجودم را به آن فضا گره بزنم و سلام را حس کنم؛ سلام را بشنوم؛ سلام را ببینم. فکر میکنم اگر این اتفاق بیفتد، تمام وجودم نگاه میشود؛ تمام تنم گوش میشود، تا سلام را بشنود؛ تا سلام را حس کند؛ تا با سلام زنده شود و زندگیکند. فکر میکنم اگر این اتفاق بیفتد، تمام تنم زبان میشود، تا شاید بتواند جواب بدهد، جواب سلامی که دوست دارم بشنوم، جواب سلامی که دوست دارم حسش کنم.
* * *
شنیده بودم دوست داری شناخته شوی؛ دوست داری زندگی ببخشی و بیافرینی، بیافرینی و ببخشی، ببخشی و عاشق کنی، عاشق کنی و بالا ببری، بالا ببری و نوع دیگر زنده بودن و زندگی کردن را بچشانی.
شنیده بودم دوست داری شناخته شوی و همه موجودات برای دوست داشتن تو با هم مسابقه بدهند. دوست داری به همه فرصت بدهی که به تو نزدیک بشوند. شنیده بودم با همه مهربانی ؛ دوست داری حتی آنهایی را که بیراهه میروند و از تو دور میشوند هم صدا بزنی و باز هم طعم دوستی و خوبی را به آنها بچشانی. شاید این بار برگردند.
شنیده بودم دوست داری همه جا را با نامهای خوب و زیبایت پر کنی؛ دوست داری همه جا خوبی و زیبایی و مهربانی بپراکنی؛ دوست داری آدمها از شر و بدی دور شوند و به خوبیهای تو، به مهربانیهای تو پناه بیاورند؛ ولی همه اینها را با انتخاب خودشان میپسندی.
شنیده بودم دوست داشتن را دوست داری؛ مهربانی و محبت را دوست داری. شنیده بودم دوست داری آدمها احساس امنیت کنند و از هر شر و آفتی در امان بمانند؛ ولی دوست داری همه اینها را با درک دوست داشتن، با درک احساس امنیت، با درک مهربانی به آنها بدهی.
شنیده بودم اصلاً عجله نمیکنی و بارها و بارها فرصت میدهی؛ بارها و بارها راه را نشان میدهی؛ بارها و بارها یاد میدهی؛ بارها و بارها فرصت یادآوری میبخشی؛ بارها و بارها صدا میزنی و دعوت میکنی.
شنیده بودم گاهی با صدای بلند همه آدمها را صدا میزنی و گاه بیصدا دعوت میکنی. اما کمتر به این فکر کرده بودم که نامت را چهطور سر زبان ها میاندازی.
نامت را بر سر زبان ها میاندازی و کاری میکنی که هر روز بارها و بارها فرصت به یادآوردن تو را، فرصت صدا کردن تو را، فرصت دعوت کردن تو را به دست بیاوریم؛ شاید برای یک بار هم که شده درست و حسابی به تو فکر کنیم، به نام تو فکر کنیم.
شاید به نام تو فکر کنیم و تو را به یاد بیاوریم و تو را صدا بزنیم. تو را صدا بزنیم تا تو هم جواب بدهی؛ تا تو هم ما را صدا بزنی؛ تا تو هم ما را دعوت کنی. دعوتمان کنی به سمت نام خودت؛ به سمت خانه خودت.
بارها سلام میکنیم؛ بارها سلام را بر زبانمان جاری میکنیم؛ بیآنکه بدانیم هر بار میتوانیم تو را هم صدا کرده باشیم؛ بیآنکه حواسمان باشد سلام نام توست و بهشت خانه تو و تو همه را به «دارالسلام» دعوت میکنی، به جایی که در آن جز سلام و سلامت، جز خوبی و احساس امنیت، جز نزدیکی به تو، نزدیکی به سلام، هیچ چیز اهمیت ندارد.